گیله مرد میگفت : دل دادن به گوش دادنه ؛ نمیشه خود رو دلداده کسی دونست، ولی گوش به حرفهاش نداد ، ( البته گوش دادنی که عمل در پی داشته باشه ) روی تکه ای کاغذ عکس یک قلب رو کشید. پرسید : میتونی بگی این چیه ؟ با تعجب گفتم : این شکل یک قلب و علامت عشقه ! کاغذ رو از وسط تا زد و گفت : عشق از دو گوش تشکیل شده ؛ نمیشه ادعای خداپرستی و عشق به خدا داشت ولی یک گوش ات به خدا باشه و گوش دیگرت به غیر خدا ... کاغذ رو به دستم داد و رفت ... گیله مرد
آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را
همیشه رو به نور بایست ,تا تصویر زندگی ات سیاه و سفید نیفتد. همیشه خودت را نقد بدان , تا دیگران تو را به نسیه نفروشند . سعی کن استــــــــــــاد تغییر باشی نه قـــــربانی تقدیر . در زندگیت به کسی اعتـماد کن که به اون ایمان داری نه احساس . هرگز به خاطر مـــــــــــــــــــــردم تغیـیر نکن . این جماعت هر روز تـــــــــــــــــو را جور دیگر میخواهنـــد . مردم شهری که همه در آن میلنگند , به کسی که راست راه میرود , میخندند.
عکسی درون آینه به من گفت: فقط آینه اتاق من چینهای تنهایی چهره ام را نشانم می دهد... امروز و روز پیش خیلی بیش از همه روزهایم درمانده ام.... یک غمباد مثل خوره به جانم افتاده... چشمهام برق نومیدی دارند... چند شبی است گلویم عجیب میسوزد... به کجا می روم؟! نمی دانم... حوصله زنده ماندن را ندارم... ولی خدایا فقط به تو امیدوارم
جرالدین دخترم ، اکنون تو کجا هستی ؟
حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را 100% بسازند!!! A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 (تلاش سخت) Hard work (دانش) Knowledge K+N+O+W+L+E+ D+G+E (عشق)Love L+O+V+E خیلی از ما فکر میکردیم اینها مهمترین باشند مگه نه؟!!! پس چه چیز 100% را میسازد؟؟؟ (نگرش) Attitude زندگی 100% خواهد شد. نگرشت را عوض کن همه چیز عوض میشود...
آنگاه از آن نطفه ، لخته خوني آفريديم و از آن لخته خون ، پاره گوشتي ، واز آن پاره گوشت ، استخوانها آفريديم و استخوانها ... را به گوشت پوشانيديم ، بار ديگر او را آفرينشي ديگر داديم در خور تعظيم است خداوند ، از آن بهترين آفرينندگان عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ , then We made the clot a lump of flesh, then We made (in) the lump of fleshbones, then We clothed the bones with flesh, then We caused it to grow intoanother creation, so blessed be Allah, the best of thecreators شکل دي پھر بوٹي سے ہڈياں بنا ديں پھر ہڈيوں پر گوشت چڑھايا پھر ہم نے اسے ايک دوسري مخلوق بنا ديا، پس بابرکت ہے وہ اللہ جو سب سے بہترين خالق ہے , derken kan pıhtısını bir parça et hâline soktuk, derken ettekemikler yarattık, derken kemiklere et giydirdik , sonra da onu başka biryaratılısla meydana getirdik; ne yücedir şanı yaratıcıların en güzeliAllah'ın. سوره مومنون آيه 14
انسان سه گونه میمیرد: و مرگ وجدان: یعنی استفاده از انسانها برای مقاصد شخصی بدون هر گونه ترحم و پیشمانی و مرگ جسم: یعنی ایستادن نفس و تپش قلب و
خدا با لبخندی مهر آمیز به من می گوید (( آهای دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی؟ )) خدا می گوید (( سکان را بده به من! فکر میکنم هنوز آماده نباشی ))
دو تا گرگ بودند که از کوچکی با هم دوست بودند
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر، چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار … پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه… مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت :پیر شی ننه … پیر شی ! خیر بیبینی
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم حتی اگر با مهارت انجام شود در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟ تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری درست وقتی دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون ناامیدی و تاریكی بکشند دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه حتی زمانی که دیگران تو را به فراموشی سپرده اند یک دیوار محکم و قوی در ژرفای قلب انسان ها با مهربانی گفتم: اگر خوش شانس باشم، فقط یکی و آن تو هستی و وقتی كه تنها هستی تو را همراهی می کند و در غمها تو را دلگرم می کند . کسی که اعتمادی راکه به دنبالش هستی به تو می بخشد . وقتی مشکلی داری آن راحل می کند و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد و بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد، غیرقابل تصوراست چقدر خداوند بزرگ است بهترینش را به تو ارزانی می دارد
مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن یه سار شروع به خواندن کرد ! اما مرد نشنید مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن....... آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد اعتنایی نکرد مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : تو کجایی ؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم ...... ستاره ای درخشید، اما مرد ندید مرد فریاد کشید " خدایا یک معجزه به من نشان بده " ..... کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ..... از تو خواهش می کنم ...... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد ..... ما خدا را گم می کنیم ...... در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد ......
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ طبیب یا دارویی به او برسانم. که او را بیمار می دانستی. بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد!" با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
بنده گفت خدا چرا آرزویم را بر آورده نمی کنی؟؟ مدت هاست که به درگاهت دست اجابت بلند کرده ام . خدایا همین یکبار ..همین یک آرزو.... و این آخرین آرزوی من است.... تا جائی که به یاد دارم آرزو های آدمیان بی نهایت بوده... : یکبار زمانی که برای چیزی که به صلاحشان نیست دعا می کنند و هزاران هزار بار رو به سویم می آورند و طلبش می کنند و بار دیگر زمانی که برای چیزی که به صلاحشان است و ما بر آنان فرو می فرستیم نا شکری می کنند و طلب از بین رفتنش را می کنند!!حال آنکه برای آنها بهتر است.... و خداوند همان زمان به آرزو و دعا یشان پاسخ نمی دهد سه حالت دارد : اول آنکه به صلاحشان نیست ، دوم آنکه می داند در صورت استجابت آن دیری نمی پاید که پشیمان می شوند و سوم آنکه دارد بهترین چیز را برای آنها مهیا می کند....
خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند و چشم هایش را می بندد و می گوید همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم
وقتی پرنده ای زنده است مورچه ها را می خورد یک درخت میلیون ها چوب کبریت را می سازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیو نها درخت کافی است زمانه و شرایط در هر موقعی می تواند تغییر کند در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
دلم هوای دیروز را کرده ، دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد ! میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند . هر چه میخواهید بکشید دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم . می شود باز هم کودک شد ؟؟؟؟ ..
آرتور اش قهرمان افسانهای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامههایی محبتآمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟” آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقهمند شده و شروع به آموزش میکنند. حدود پنج میلیون از آنها بازی را به خوبی فرا میگیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفهای را میآموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت میکنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصیتر راه مییابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را مییابند. چهار نفر به مسابقات نیمهنهایی راه مییابند و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دستهایم میفشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟ باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟ منبع :عاشقانه ها
یکی از عرفا روزی از یکی از اغنیا پرسید: دنیا را دوست داری؟ گفت: بسیار. این دنیایی که تاکنون با همه ی کوشش هایت آن را به دست نیاورده ای، و در راه وصول به آن نکوشیده ای به دست خواهی آورد؟
یک داستان زیبای واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست . و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند . زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت . دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .....
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است. مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد. ....
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت . او به خدا گفت : خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند. خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی ازآنها را باز کرد . بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود. آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی که دور میز نشسته بودند ، لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هرکدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ، اما از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز. آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودند و می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، درحالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند
|
About![]()
نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا ( پله پله تا ملاقات خدا ) Archivesفروردين 1397مهر 1395 خرداد 1395 بهمن 1394 مهر 1394 مرداد 1394 تير 1394 ارديبهشت 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 Authorsبی همتاLinks
شاپ نت LinkDump
دانشجویان پیام نور Categories
مناجات کاربران آنلاين:
بازدیدها :
Alternative content |